رفتم که سردرگمی و بیقراری تموم شه. رفتم که بگه بابا من حالم از تو یکی به هم میخوره اصلا.
میگم بگو ازت خوشم نمیاد که برم.
میگه این و بگم درست نیست بار منفی داره. به نظرم ما باهم مچ نیستیم.
میگم میدونم ولی با این حال باز از سرم نپرید.
میگم اینجوری نشد که اومده بودم اون و بگی.
میگه ببخشید اونی که میخواستی رو نگفتم.
و میره. و میفهمم درست که نشد هیچ، خراب ترم شده.
ولی یه دختر پررو اینجاست که بعد رفتنش همون جایی که هست دراز میکشه، آهنگ گوش میده، میخنده و پشیمون نمیشه :)))
نتونستم هرچی تو دلمه بگم و به قول موراکامی به "بیماری به دنبال لغات گشتن" دچار شدم. ولی باز گفتم که من یه علاقهی افسانهای ندارم، فقط از سرم نمیره. کاش میگفتم علاقه بهت مثل اون ههای مشکی و سمج توی انیمهی شهر اشباحه، همون قدر عجیب غریب و ناشناخته.
.
.
آسمونم ابر تاریک و روشنه غروب داره ولی آبی رنگ
اگه آهنگ بود " سنگ قبر آرزو" از آرتوش
وقتی مامان نیست؛ آبسردکن یخچال همش خالیه، صبا از گرمای آفتاب تلف میشم و کسی نمیگه کولر و برات روشن کنم، همه جا با وجود مرتب بودن انگار خیلی به هم ریختس، غذاها فقط شکم پرکنن انگار یه چیز مهمی توشون کمه و خونه یه چیزی شبیه زندگی کم داره.
وقتی بابا نیست؛ صبا خواب میمونم، کسی برام لقمه نمیگیره که اگه حتی دیرمم شده بدون صبحانه نرم دانشگاه، موقع سحری کسی تا اتاق نمیاد که نازم و بکشه و ببرتم برای سحری خوردن، کسی موقع فوتبالا صدام نمیکنه و همشون و از دست میدم، کسی تا میگم خوراکی تا پایین نمیره برام خوراکی بخره و خیلی چیزا کمه.
ولی وقتی تو نیستی همه چیز به ظاهر مثل قبله چون تو هیچ وقت نبودی که الان از کمبودای نبودنت بتونم چیزی بنویسم.
من ازت خاطرههایی دارم که فقط برای منن و تو اصلا اون صحنهها رو به یاد نمیآری چه برسه به خاطره، من ازت خیالپردازی هایی دارم که از هیچ کدوم خبر نداری.
پس وقتی قراره دیگه نباشی دیگه حتی خاطرههای یکطرفم هم اونجوری که بودن نمیمونن!! مثلا این که توی فلان روز دستت زیر چونت بود و نگاهم میکردی، جای لبخند من اینجوری تموم میشه که برمیگردم و میبینم داری به کسی که پشت سرمه نگاه میکنی. یا اونجا که تا من و دیدی الکی دور خودت چرخیدی که نری توی اتاق و موقع رد شدنم سلام کنی، اینجوری تموم شد که یعد سلام کردن به من یکی دیگه اومد که از اومدنش کلی خوشحال بودی و موقع خوش و بش بغلش کردی. یا اونجا که به بهانهی پیامای کانال میومدی پیوی و میگفتی فلان پیام و تو فلان گروه بفرست، اصل قضیه این بوده که هیچکسی بیکار تر از من پیدا نمیشده به نظرت. و همین جوری همهی پایانا به فنا رفتن و تو نیز هم همراهشون.
علاوه بر خاطرهها، خیال پردازیامم خراب شدن. مثلا توی خیال وقتی دارم توی خیابون و زیر بارون دیوونه بازی درمیارم یهو محو میشی و باورم میشه که خیالام دونه دونه دارن نابود میشن، مثل بارونی که روی یه نقاشیه ارزشمند میباره و همه چیز به راحتی از ارزش میافته و فقط یه دختر دیوونهی تنهای سردرگم باقی میمونه.
آره ظاهرا هیچ چیز تغییر نکرده و هیچ کس هیچ تفاوتی رو احساس نمیکنه، ولی در حقیقت یه خلا توی ذهنم به وجود اومده و اونم خلا فکر کردن به توئه. عاقا ما به خیال پردازی راجبتون عادت کرده بودیم، به همین الکی بودنتون عادت داشتیم. همونم پرید :)))
.
.
.
آسمونم نیمه شب 29اردیبهشت با همون قمر در عقرب جذاب و ابرای سرمهایه
اگه آهنگ بود "شب مرد تنها" از ابی
میخوام اعتراف کنم به این که چن تا از دوستام معماری میخونن حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه ساز جدید بخره حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه هر لباسی میخواد بخره و واسه همین بدتیپ نیست حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه ماشین آفرود داشته باشه حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه تو سن من باشه ولی تنهایی بره هیچهایک کنه حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم که حسودیم میشه ولی حتی تو ذهن خودمم اجازه نمیدم حسودیم شه. میخوام اعتراف کنم که من حتی تو ذهنمم راحت نیستم واسه یه حسودیه ساده که بدون آسیب به دیگران هم هست.
.
.
پ. ن: رفتم تو فاز غرغر و این حق و به خودم میدم که الان هم ناراحت باشم، هم حسودیم بشه و هم ازش بنویسم -_-
میخوام اعتراف کنم به این که چن تا از دوستام معماری میخونن حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که این دختره یا هرکی، میتونه ساز جدید بخره حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه هر لباسی میخواد بخره و واسه همین بدتیپ نیست حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه ماشین آفرود داشته باشه حسودیم میشه.
میخوام اعتراف کنم به این که یکی میتونه تو سن من باشه ولی تنهایی بره هیچهایک کنه حسودیم میشه. (هرروز استوری نذاره حداقل)
میخوام اعتراف کنم که حسودیم میشه ولی حتی تو ذهن خودمم اجازه نمیدم حسودیم شه. میخوام اعتراف کنم که من حتی تو ذهنمم راحت نیستم واسه یه حسودیه ساده که بدون آسیب به دیگران هم هست.
.
.
پ. ن: رفتم تو فاز غرغر و این حق و به خودم میدم که الان هم ناراحت باشم، هم حسودیم بشه و هم ازش بنویسم -_-
دوستی همیشه تفاوت ظاهر، ملیت، اعتقادات، تفکرات و هزاران چیزی که تشکیل دهندهی یک انسان کامل هست رو از بین برده و واژهی دوستی به تنهایی تونسته مبرا از هرنوع ویژگی که تمایزها رو داد میزنه پیش بره.
کم پیش میاد که اولین جرقه برای احساس صمیمیت و برقراری ارتباط رو اون قسمت از ذهنمون انجام بده که همش در حال محاسبه و هدفگذاری و برنامهریزیه. همیشه اولین جرقهی احساس صمیمیت و خواستن ارتباط برقرار کردن، فقط با گرفتن ذرهای حس خوب از آدمیه که مقابلته.
هیچ وقت موقع گفتن جملهی: شمام منتظرین؟ به این فکر میشه که قراره ارتباط با این آدم چقدر عمیق بشه؟! قطعا نه.
این آدم میتونه منفورترین آدم دنیا یا بهترینشون باشه ولی تو توی اولین جرقهی ارتباط که با یه جملهی ساده شروع میشه، کمتر پیش میاد که به این اهمیت بدی که این آدم کیه؟ چیجوریه؟ توی فکرش چی میگذره؟ هدف من از این ارتباط چیه؟ این آدم میخواد در نهایت چه فایدهای داشته باشه؟
بعدترها، تو در کنار اسم آدمی کلمهب دوستی رو میذاری که شاید ظاهرش اونی نباشه که تو دوست داری یا رنگ پوستش اونی نباشه که بهش علاقه داری یا اعتقاداتش اونی نباشه که تو قبولشون داشته باشی. چون دوستی حاصل یک آنِ، آنی که قرار نیست تمام تو رو برانگیخته کنه بلکه میتونه تنها با خوش اومدن از نوع حرف زدن یه آدم به وجود بیاد.
و این نشونهی اینه که؛ "دوستی" سخت نمیگیره. نمیگه من دلم نباید برای یکی تنگ بشه که خانوادم بهش میگن کافر یا فلانیا میگن بیخرد یا فلان کس میگه بدتیپ.
و اتفاق خارقالعادهای که دوستی به وجود میاره اینجاست که وقتی دوستی شکل میگیره، دیگه نمیتونی اون آدم و تنها بذاری. و همین تنها نذاشتنه و برای رفاقت هرکاری کردنِ درصورتی که نمیتونی اون آدم و از همه لحاظ تایید کنی
خودش دقیقا معنای این نوع از ارتباطه.
نتونی تنها بذاریش، با وجود تمام کاستیهای متقابلتون. و این کاملا از این نشات میگیره که هرآدمی در نوع خودش مستحق دوست داشته شدنه. مستحق دریافت حس دوستی و صمیمیت. و فقط کافیه یه نفر اون استحقاق و توی یه آدم پیدا کنه تا حاضر باشه حتی برای عمری با اون آدم رفاقت کنه و هیچ وقت نخواد ه چیزای منفی و منحرف کننده توی اون ارتباط فکر کنه.
انگار دوستی هم مثل خنده، حاصل یک ناگهانِ مشترک است.
.
.
.
آسمونم بدون ابر و آبی آبی آبیه
اگه آهنگ بود "وقتی تو گریه میکنی" از ابی
دوستی همیشه تفاوت ظاهر، ملیت، اعتقادات، تفکرات و هزاران چیزی که تشکیل دهندهی یک انسان کامل هست رو از بین برده و واژهی دوستی به تنهایی تونسته مبرا از هرنوع ویژگی که تمایزها رو داد میزنه پیش بره.
کم پیش میاد که اولین جرقه برای احساس صمیمیت و برقراری ارتباط رو اون قسمت از ذهنمون انجام بده که همش در حال محاسبه و هدفگذاری و برنامهریزیه. همیشه اولین جرقهی احساس صمیمیت و خواستن ارتباط برقرار کردن، فقط با گرفتن ذرهای حس خوب از آدمیه که مقابلته.
هیچ وقت موقع گفتن جملهی: شمام منتظرین؟ به این فکر میشه که قراره ارتباط با این آدم چقدر عمیق بشه؟! قطعا نه.
این آدم میتونه منفورترین آدم دنیا یا بهترینشون باشه ولی تو توی اولین جرقهی ارتباط که با یه جملهی ساده شروع میشه، کمتر پیش میاد که به این اهمیت بدی که این آدم کیه؟ چیجوریه؟ توی فکرش چی میگذره؟ هدف من از این ارتباط چیه؟ این آدم میخواد در نهایت چه فایدهای داشته باشه؟
بعدترها، تو در کنار اسم آدمی کلمه دوستی رو میذاری که شاید ظاهرش اونی نباشه که تو دوست داری یا رنگ پوستش اونی نباشه که بهش علاقه داری یا اعتقاداتش اونی نباشه که تو قبولشون داشته باشی. چون دوستی حاصل یک آنِ، آنی که قرار نیست تمام تو رو برانگیخته کنه بلکه میتونه تنها با خوش اومدن از نوع حرف زدن یه آدم به وجود بیاد.
و این نشونهی اینه که؛ "دوستی" سخت نمیگیره. نمیگه من دلم نباید برای یکی تنگ بشه که خانوادم بهش میگن کافر یا فلانیا میگن بیخرد یا فلان کس میگه بدتیپ.
و اتفاق خارقالعادهای که دوستی به وجود میاره اینجاست که وقتی دوستی شکل میگیره، دیگه نمیتونی اون آدم و تنها بذاری. و همین تنها نذاشتنه و برای رفاقت هرکاری کردنِ درصورتی که نمیتونی اون آدم و از همه لحاظ تایید کنی
خودش دقیقا معنای این نوع از ارتباطه.
نتونی تنها بذاریش، با وجود تمام کاستیهای متقابلتون. و این کاملا از این نشات میگیره که هرآدمی در نوع خودش مستحق دوست داشته شدنه. مستحق دریافت حس دوستی و صمیمیت. و فقط کافیه یه نفر اون استحقاق و توی یه آدم پیدا کنه تا حاضر باشه حتی برای عمری با اون آدم رفاقت کنه و هیچ وقت نخواد ه چیزای منفی و منحرف کننده توی اون ارتباط فکر کنه.
انگار دوستی هم مثل خنده، حاصل یک ناگهانِ مشترک است.
.
.
.
پ.ن: دوستی رو اونجایی میشه درک کرد که یکی واسه ذرهای ناراحت کردنت احساس مسئولیت کنه، چون براش مهمی. یا اونجایی که یکی از یه جملهی تو انقدر به هم بریزه و بغض کنه که اگه یکی دیگه میگفتش هیچ اهمیتی بهش نمیداد، چون براش مهمی. اونجایی که یکی حاضر باشه برای تمام روزای سختت اگه نتونه کاری بکنه هم، میشینه باهات غصه میخوره و به حرفات گوش میده. اونجایی که یکی با وجود ندیدن آدمای دورت، با همشون زندگی کرده، چون با تمام تو داره زندگی میکنه.
آسمونم بدون ابر و آبی آبی آبیه
اگه آهنگ بود "وقتی تو گریه میکنی" از ابی
که آفتاب بیاید، نیامد.
که سبزه قبا شود دشت خیال، نشد.
که شکوفه کند درخت رویا، نشد.
که گل کند بوتهی آرزو، نشد.
که بهار بماند، آن هم نشد.
آفتاب که نیامد هیچ، گویا میشد در دل بهار پاییز شد، خشک شد، برگریزان شد، ولی حتی نفهمید.
انقدر بهار باشی که از پاییز درونت بیخبر باشی! این بدیعترین اکتشاف من از من، زیباترین اکتشاف تاریخ بشریت هم که نباشد، اسمش را همین میگذارم چون تاریخِ بشریتِ من چیزی جز همین وجودِ شهی شگفتیآفرینم نبوده و نیست.
پاییزها بغض میشد، نمیفهمیدیم. سرماها بغض میشد، حس نمیکردیم. برگریزانها بغض میشد، هیچ نمیفهمیدیم.
چیزی نمیشد و لبخندمان از پهنا نمیافتاد و صدایمان از تک و تا. چیزی نمیشد که نمیشد که نمیشد که نمیشد.
نگو صبور بودیم ما و کم روی این همه توانایی حساب باز کرده بودیم. به یک آن فهمیدیم هم صبوریم، هم قوی، هم یک جنونزدهی به تمام معنای کنترل ناپذیر :)
که بی ربط ترین آدم دنیا یک جمله بگوید و صبر چند ماهه به نازل ترین حالت ممکن برسد و دیوار شیشهای که ساخته بود تا خزان درونمان را پنهان کند، فروبریزد.
رسوایی صبر یک طرف، جنونمان به رخ کشیده شد و باورِ روزِ ناباوری شد.
من یک جنونزدهی بیخیالِ این عالمِ فانیام، آدمی که تا ته غم رفت که بفهمد همه چیز در شادی خلاصه که نه مفصل شده بود.
پ.ن: زبان حیرت آیینه این نوا دارد: که ای جنون زده،خود را ز ما چه میجویی؟
#بیدل_دهلوی
آسمونم بارونی بوده اون موقع بارون خالی که نه، با رعد و برق با هق هق
اگه آهنگ بود "la alegria" از yasmin levy
99پست، 99 شرایط متفاوت، 99 حس متفاوت و 99 ذهن متفاوت برای خلق 99 پست متفاوت. دقیق یادم نیست اما تقریبا از سال 89 یا 90 انتشار نوشته هام در قالب وبلاگ رو شروع کردم. نوشتن رو منبع آرامشی پیدا کردم تا خالی بشم و وبلاگ و آدمای مجازی رو دوست های نیمه ناشناسی برای درمیون گذاشتن حرفام باهاشون.
همیشه خواستم این نوشتن و این حس رو حتی وقتی طناب آرامش گرفتنم ازش به نخ رسیده بود از پارگی و جدایی حفظ کنم چون وبلاگ برام تنها جایی توی دنیا بود که خوبیاش انقدر توی رگ هام جریان پیدا کرده بود که کندن ازش سخت که نه، غیرممکن شده بود.
این وبلاگ هم توی این مدت 4 سال و یکی دو ماهه هزاران غم و شادی و تناقض و یا حی تظاهر به خودش دید و با وجود صدها پست پاک شده و چند بار شروع دوباره هنوز اینجاست تا بیشتر از همه جا دوسش داشته باشم.
راستش امروز با دیدن عدد 99 حس کردم باید برای پست 100ام برنامه ی خاصی بچینم، پس منتظر پست 100ام راجع به آدمی باشید یه مدتی از این 4 سال و کنارش بودید و یه آشنایی کم ازش دارید و ممکنه توی این سالا حسای متفاوتی ازش گرفته باشید.
ممنون برای همراهیتون رفقا [قلب][گل]
دلبل سر نزدن چند روزه به وبلاگم هم شاید این بوده که باید از این فاز بیرون بیام که حتما باید یه متن کامل بنویسم تا بشه بهش گفت پست وبلاگ. شاید و احتمالا درگیر وسواس الکی شدم و شاید باید علاوه بر زیادی جدی نگرفتن پستای شبکه های اجتماعیم، زندگی واقعی رو بیشتر جدی بگیرم.
میم میگه که پدرش پول تو جیبی خوبی بهش میده ولی این براش کمه چون دلش میخواد پول زیادی داشته باشه، ولی من میگم دلم میخواد یه روزی که خیلی دور نیست مستقل بشم و استقلال مالی پیدا کنم، حتی اگه انقدر کم باشه که نتونم چیزایی که میخوام و داشته باشم. فرق من و میم در اینه که اون همیشه هرچی که میخواسته رو داشته و به داشتن عادت داره، مثل ح ولی من گاهی با نداشتن یه وسیله ساختم و فهمیدم شاید میخواستمش و دوسش داشتم ولی نیاز ضروری بهش نبوده و نبودنش اونقدرها هم حس نمیشده. (من خیلی وقت ها و شاید همیشه میتونستم داشته باشم ولی نخواستم و هنوز هم دلیل واقعیش و نمیدونم)
دیروز به آمار جالبی از خودم رسیدم که اصلا بهش فکر نکرده بودم. فهمیدم که بدون این که بدونم در طول دو ترم اول دانشگاه که برای همه دو ترم هیجان انگیزه از این نظر، من فقط دوتا مانتو، یه شلوار و یه مقنعه خریدم!!! خودم توی این مدت نمیدونستم ولی خیلی آمار عجیب غریب و برگ ریزونی برای خودم بود D:D:D: . و نکته ی مهم توی این ماجرا این بود که من فهمیدم با این وجود که همیشه میتونستم برم و لباسای جدید بخرم، ترجیح دادم وقتی لباس دارم چیز جدیدی نخرم.
این ماجراها دلیل قطعی و قابل استنادی ندارن ولی من احتمال میدم که درون من دختری زندگی میکنه که حس میکنه دلش نمیخواد کسی مجبور باشه جور خواستن های اون و بکشه. و الان که در اوج اذیت کردن دیگرانه عمیقا دچار عذاب وجدان و حس های احمقانه و بد شده.
.
.
.
آسمونم ابریه
اگه آهنگ بود هم نداریم اصلا
بهترین وضعیت آپ کردن وبلاگ هم؛ به طور دمر دراز کشیدن روی تخت بالا، همراه با باد کولر که دریم کچرای بالای پنجره رو ت میده و دیدن منظره ی بلوار پشت پنجره و عبور ماشینا توی پس زمینه و گوش دادن آهنگای مورد علاقس. که البته الان به دلیل شرایط سری و وجود مهمون ناشناخته ی توی پذیرایی که مطمئنن نمیشناسمش و الان دارم صداش و به عنوان پس زمینه ی شرایط ایده آلم میشنوم، نمیتونم قسمت آخر رو اجرا کنم.
بماند که این روزا شرایط چقدر تحت کنترل ام نبوده، ولی هنوز میتونم با دیدن یه سریال جدید، ساز زدن، گوش دادن موسیقی بیکلام آهنگای مورد علاقم، سر زدن به وبلاگ و خوندن وبلاگای بقیه و یا حتی دیدن ماجرای دختری که ماشینش خراب شده و کنار بلوار توی ماشین نشسته و منتظر کمکه و پسری که از راه میرسه و کمکش میکنه، هم وقتم و به خوشی و سرزندگی بگذرونم.
.
فردا قراره برم دانشگاه و کنکوریایی که دارن میان بازدید دانشگاه و دانشکدمون رو به مسیرها ی درست و شنیدن اطلاعات درست هدایت کنم D: بیان ببینمشون دلم باز شه مثلا.
.
.
پ.ن: دیدم وبلاگ من انگار جزو معدود وبلاگایی عه که روزمره نمینویسن، گفتم به تغییری حاصل کنم :)
آسمونم آبیه
اگه آهنگ بود "افسانه" از مرجان فرساد
16:37:39
من هرجای دنیا هم که برم، هرچقدر هم که زمان بگذره و هرچقدر هم که بیشتر بفهمم علاقم به آدم این مدت کم عمق و به درد نخور بوده. باز نمیتونم ذوق لحظه های دیدنش (حتی از دور)، ذوق احساس حضورش (به فاصله ی چند قدم، زیر یه سقف، حتی زیر یه آسمون)، ذوق کنارش نشستن (حتی وقتی نمیشناختم)، ذوق همکلام شدن باهاش (حتی یه کلمه، حتی یه سلام)، ذوق کنارش راه رفتن (موقع گز کردن ولیعصر، حتی بدون نگاه کردن به هم)، ذوق شنیدن اسمم برای اولین بار از زبونش (حتی وقتی موقع حرف زدن با بقیه و برای فهموندن هویت مخاطب به بقیه گفته بودش). و هزاران ذوق و حس خوب اون ماها رو فراموش و یا انکار کنم. بعد از همه ی اون ماجراهای کوتاه و شاید بسی احمقانه، من هنوز دلم نمیخواد به خاطر هیچ چیزی توی گذشته احساس پشیمونی کنم. من تمام اون لحظه ها رو دوست داشتم و دلم میخواد به عنوان یه خاطره ی دور توی ذهنم نگه اش دارم.
حالا تو اگه میخوای من و توی اینستا و توئیتر میوت کن، اگه میخوای توی جمع جوری تیکه بنداز که فقط من بفهمم، اگه میخوای وقتی من میام فرار کن، اگه میخوای تظاهر کن نمیبینیم، اگه میخوای مغرورانه فکر کن که خیلی از من بالاتری که بهت ابراز علاقه کردم. من صبورم، گریه هام و شبا برای بالشت ام میبرم و جلوی همه تظاهر میکنم که هیچی نشده. من صبورم، بهت توی دلم حق میدم با این که در واقعیت حق نداری.
من دلم از رفتارات باهام که شبیه برخورد با یه گناهکاره دل شکسته میشم و به خودم و کاری که کردم شک میکنم، ولی تهش به این میرسم که من نمیخوام از هیچ چیزی توی این ارتباط بینمون پشیمون بشم و هنوز هم که هنوزه میگم که برای تمام اون ذوقا ممنونم و دلم براشون تنگ میشه :)))))
.
.
.
آسمونم ابریه
اگه آهنگ بود "دلم بشکنه حرفی نیست" از مازیار فلاحی شاید
پام و که توی آرایشگاه گذاشتم بوی بهبود ز اوضاع موهام نمیآمد. از لحظهی نشستن روی صندلی تا لحظهی نگاه کردن توی آینه بعد از کوتاهی، لحظه به لحظه احساس زشتتر شدن و خرابتر شدن وضعیت و داشتم. بماند که با غم و چهرهی کدر توی آینه نگاه کردم و ادای راضیا رو درآوردم ولی توی دلم کلی غصم بود.
برای صورت و ابروم روی صندلی نشسته بودم و در حین انجام شدنش توی آینه به خودم، پوست تیره شدم، جوشای خیلی خیلی زیاد شدم و چشمای نیمهبازی که ازش غم دنیا میبارید نگاه میکردم. که پیرزنی هن و هن کنان وارد آرایشگاه شد و انگار که خودش و به زور تا همینجا هم رسونده باشه وسایلاش و روی زمین ول کرد و روی صندلی ولو شد. صورت قرمز شدش هم گویای احوال بود. لیوان آبی دست پیرزن دادن تا کمی آروم گرفت، که آروم شدن همانا و شروع غصه همانا.
پیرزن شروع کرد به گفتن و اول در جواب آرایشگر که پرسیده بود اینا برای چیان گفته بود که برای عروسی پسرم خریدمشون. و زمان کوتاهی نگذشته بود که گفت: آیت چن روز پیش سکته کرد.
شروع کرد از آیتی گفتن که پسر خوب و عزیزدردانه خانواده بود و تمام زحگت عروسی برادرش را تنهایی به دوش کشیده بود و کلی توی این مدت اذیت شده بود. از لحظهای گفت که بهش گفتن آیت رگش و زده و پیرزن بیچاره بدون شنیدن چیز دیگهای غش کرده بود. از تا صبح توی بیمارستان موندن و فشار 18 گفت و حرفهای بعد از بهتر شدن حالش با پسر عزیز دردانش، آیت.
هرچی بحث جلوتر میرفت انگار حال پیرزن بیشتر سر جاش میومد و از هن و هن کردن و حال بدش خبری نبود و همزمان با این بهبود و جلوتر رفتن ماجرای درحال بازگویی صدای پیرزن هم بیشتر بالا میگرفت. یادمه قدری سکوت بود که صدای بلند پیرزن سکوت رو شکست: خانومِ فلان فلان شده.
من و میگی، زیر دست آرایشگر کاملا پوکر به آینهی روبهرو خیره بودم که با ترکیدن همه از خنده تونستم خودم و رها کنم و به جملات جالب پیرزن بخندم.
یکی از حضار که گویا درحال فیض بردن از حرفهای پیرزن مذکور بود از آرایشگر که انگار از همه بیشتر روی روابط خانوادگی پیرزن تسلط داشت، هویت خانوم جیم رو جویا شد و با بیرون اومدن نیم جملهی "دخترشه" از زبون آرایشگر، دوباره خنده به صورتم برگشت. و به ادامهی ماجرا گوش جان سپردم.
پیرزن داشت دلایل منطقی و مدبرانش از چرایی استفاده از همچین کلماتی برای دخترش که اسمش رو هم یادم نمیاد میگفت: برای عروسی یه بار زنگ نزده بگه چیکار میکنید، کمک میخواید. همهی کارا رو بچم آیت تنهایی انجام داده. همین فلان فلان خانوم گفته بود آیت رگش و زده دیگه. انداخته بود گردن فاطی، فاطی بیچاره همش داشت گریه میکرد و قسم میخورد که من نگفتم. خودش گفته، ولی میگفت من از فاطی شنیدم فلان فلان شده.
همین جاها بود که کم کم از ماجرای جالب "آیت و خواهر سلیطهاش" دلم کندم و خدافظی کردم و خودم و به خونه رسوندم. بماند که بعد از حموم رفتن و فهمیدن این که موهام وقتی مثل همیشه و مقداری مجعد و فردار باشه اصلا هم زشت نیست و این توهم که شبیه دخترای اواخر دهه 60 و اوایل دههی 70 کرهای توی سریالای طنز شدم فقط برای وقتیه که موهام و با اتو مو صاف صاف کرده باشم.
.
.
.
الان که داشتم ماجرای شنبه رو مینوشتم به این فکر میکردم که احتمال این که خانوم جیم اونجوری که پیرزن تعریف میکرد آدم پلیدی نباشه، توی ذهن من 50-50 عه و حرفای پیرزن و پر از طرفداری و غرضورزی حس کردم.
پ. ن2: تو آرایشگاه چه ماجراهایی که فکرش و نمیکنی و پیش میاد واقعا. دلیل اصلی و واضحش هم خالک زنک بازی و غیبت حاکم توی فضای آرایشگاههای زنونه با قدمت بالاست.
آسمونم آبیه
اگه آهنگ بود نمیدونم راستش، مثلا یه آهنگ کوچه بازاری خیلیییی قدیمی
دختره هرروز داره یه آرزوش و زنده به گور میکنه، هرروز خوشیا مثل ماهی از زیر دستش سر میخورن و غما جا رو براش پر میکنن و هرروز با بعد جدیدی از غصه آشنا میشه ولی هنوز به مضخرف ترین شکل ممکن امیدواره و نمیخواد شرایط و بپذیره. یکی نیست بهش بگه لعنتی هنوز چن روز ازش نگذشته که به وضوح تهش و دیدی و گفتی اگه این جهنم نست پس چیه.
دختره خله.
این همه راه جلوی پاش بود و با انتخابا و تصمیمیای غلط گند زذ به همشون.
این همه خوشی داشت و کاسهی صبرش بد جایی لبریز شد.
این همه میان میگن دوست داریم بعد این هنوز نمیدونه حسش به یه آدم اشتباه تموم شده یا نه.
این همه گنگه که خودشم از خود این روزاش درست حسابی سر در نمیاره.
(29 تیر 98)
وقتیام خیلی غمگینی، انقدر که غم استخون بتر شده و به قول سعدی "کارد به استخوان رسد"، به این فک میکنی که خب این نهایتِ غمه و اگه امروز و فردا تموم نشه بالاخره توی یکی از همین سالای نزدیک قصش تموم میشه دفترش بسته میشه و فقط ازش یه خاطره باقی میمونه برای عبرت و سرمشقِ تمامی عمر.
ولی هیچوقت همه چیز اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره. چشمات و باز میکنی و میبینی که میشه خیلی بیشتر از اینها غمگین بود و نمرد، میشه خیلی بیشتر درد کشید و به جای امید رهایی هزاران بار آرزوی مرگ کرد. سرطان که نه، غمِ این روزا یه بیماریه جدیده که روزی 1مرتبه شیمی درمانی، 2مرتبه دیالیز، 24ساعت بیماری ایبی و سوزش و درد پوست، 3مرتبه تب و تشنج و هزاران مرتبه قلب درد و نفستنگی به همراه داره.
گاهی روزهایی رو تجربه میکنی که در نهایتش به این باور زجرآور میرسی که لحظهای غم، هزاران برابر پایدارتر و عمیق تر از لحظهای شادیه. و لحظهای که میفهمی این حقیقت زجرآور گریپذیره، هرلحظه دلمردهتر و دلمردهتر و دلمردهتر میشی تا جایی که به درجهی عمیقی از پوچی میرسی و هرلحظه یه دلیل جدید برای غصه خوردن و زجرکشیدن پیدا میکنی و با خودت مازوخیسم گونه برخورد میکنی تا بالاخره نابود بشی و چیزی ازت باقی نمونه.
.
.
.
پ.ن: حالت طبیعیش این بود که وقتی یکی بهمون میگفت دوسمون داره، گل از گلمون میشکفت حتی اگه قرار باشه به هرنوع پیشنهادی از اون آدم جواب رد بدیم. ولی منِ غمگینِ این روزا دربرابر هر بار شنیدن جملهی "دوست دارم" برای جواب رد دادن دچار چنان استرس مازوخیسم گونهای میشم که وصفش با کلمات ممکن نیست (این استرس و قبلا هم داشتم ولی الان خیلی اذیت کنندهتره). از آخرینبار شاید هنوز یک ساعت هم نگذشته، که به خاطر کمتحمل شدن و لبریز بودنِ خیلی خیلی زیاد این روزا، با شنیدن اون جملهی کذایی نتونستم استرس به وجود اومده توم برای جواب دادن و تحمل کنم و مثل این تک بیت اخوان ثالث که میگه "بسته راه نفسم بغض و دلم شعله ور است/چون یتیمی که به او فحش پدر داده کسی" راه نفسم بسته شد و بغض و گریه و ناله و زجه همزمان کردم و با هزاران لعنت به این زندگی، به این شب زجرآور پایان دادم.
پ.ن: انگار فقط میخواستم بگم که چقدر حالم بده ولی این کلمهها خیلی خیلی عاجزن توی بیان حس و حال واقعیم. به قولی یه دهخدا کلمه کم دارم برای توصیف.
آسمونم آسمون قرمبه و بارون همزمانه
اگه آهنگ بود رو هم اینجا نمیدونم چی باشه که اونقدر غمگین باشه و بتونه توصیف کنه، باز عاجزه انگار.
یک عصر پاییزی بود جایی اواسط آبان ماه، عطر کیک اسفنجی (که تمام شکر توی کابینت و مصرف کرده بود و آنچنان دل خوشی ازش نداشتم) ترکیب شده با مربای آلبالو که با گذر زمان کمتر میشد، فضای خانه رو پر کرده بود. ساعت ها بود در حالی که روی کاناپه سبز رنگی که همان روزها موقع تغییر دکوراسیون گفته بودم : یه کاناپه شبیه اونی که توی فیلم "اینجا بدون من" بود، باشه اما سبز لجنی. گفته بودی: اما سبز لجنی. و جا خوش کرد بین پذیرایی دلبرانهی خانهی دنجی که حالا دیگر خانهی رویاهای دونفره مان بود، نشسته بودم و به صدای باران پشت پنجره گوش سپرده بودم، به بخار خارج شده از لیوان قهوه ی توی دستم نگاه میکردم و زیر لب میخواندم "لب هایم را میخندیدی، چشمانم را میباریدی، در رویایت میچرخیدم، آوازم را میرقصیدی".
قهوه را مزه مزه کردم، من که گفتم تلخش اصلا بد نیست. ولی گوشش بدهکار نبود که نبود. همیشه همینقدر سخت گیر و خود رای بود.
+قهوه هم مگه بدون شکر میشه؟
-آره.خودت و اذیت نکن. من اصلا بدون شکر دوس دارم.
دروغ میگفتم. فقط میخواستم خلوت و آرامش دو نفرمون به هم نخورد، شکر آنقدرها هم مهم نبود که بخواهد برای خریدش توی این باران شدید بیرون برود. منتظر بودم. ولی انگار خانه کلی از سوپرمارکت دور شده بود که هنوز برنگشته بود.
پتوی مورد علاقم با آن چهار خانههای قرمز و مشکی جذابش را محکم تر دور خودم پیچیدم و بیشتر منتظر ماندم. دیوان منزوی آورده بودم که موقع عصرانه برایت بخوانم، مگه قهوه تلخ چش بود.
کتاب را برداشتم و غزلی که میخواستم موقع برگشتنت بخوانم که توام بشنویاش را برای هزارمین بار برای خودم خواندم:
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر، دیوانه جان
با ما سر دیوانگی داری اگر دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من، گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جانِ جانِ جانِ من
دیوانه در دیوانگی، دیوانه در دیوانه جان
(هزار باره تکرار کردم: ای حاصل ضرب جنون.)
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
تو رفته بودی.
آنجا که منزوی میخواندم به امید کم تر شدن زمان انتظار، تو رفته بودی و انگار خیال برگشتن هم نداشتی. تو رفته بودی که قهوه را بدون شکر نخوریم، در تو چه شد یار خراباتی که تمام قهوههای جهان من بعد تو تلخ سرو شد؟!
تو رفته بودی و دیگر سایهات هم از این حوالی نگذشت.
در تو چه شد "کودکِ خیال پرداز درونم"، در تو چه شد که ماه هاست که این حوالی نیستی؟ در تو چه شد قصد ترک این خانهی ویران به سرت زد؟
برگرد، من به قهوههای تلخ بدون تو عادت دارم، قول میدهم تمام شکرهای دنیا را برای قهوهی تو نگه دارم.
برگرد، دلم برای تمام سالهای باهم بودنمان و تمام روزهای بیرون کشیدنم از این دنیای خاکستری و جدا کردنم از هرنوع غصهی ریز و درشتی و کشیدنم به خانهی رویاهای دونفره مان برای قدری خیال خوش و بیخیالی از دنیا.
برگرد، بدون تو ماههاست تنها همنشینان این خانه غم و تنهایی و بیحوصلگیاند. برگرد یار خراباتی، دلم برای تو و قدری شادی بیدریغ تنگ است.
من هنوز همینجا روی کاناپه در انتظارت نشستم، برگرد و بگو تمام جهان را گشتی تا قهوهمان را با بدون شکر نخوریم،باور میکنم. تو فقط برگرد.
.
.
آسمونم از اون غروب ابریای قبل از بارونه
اگه آهنگ بود "آوازم را میرقصیدی" دال بند
(25 تیر 98)
که آفتاب بیاید، نیامد.
که سبزه قبا شود دشت خیال، نشد.
که شکوفه کند درخت رویا، نشد.
که گل کند بوتهی آرزو، نشد.
که بهار بماند، آن هم نشد.
آفتاب که نیامد هیچ، گویا میشد در دل بهار پاییز شد، خشک شد، برگریزان شد، ولی حتی نفهمید.
انقدر بهار باشی که از پاییز درونت بیخبر باشی! این بدیعترین اکتشاف من از من، زیباترین اکتشاف تاریخ بشریت هم که نباشد، اسمش را همین میگذارم چون تاریخِ بشریتِ من چیزی جز همین وجودِ شهی شگفتیآفرینم نبوده و نیست.
پاییزها بغض میشد، نمیفهمیدیم. سرماها بغض میشد، حس نمیکردیم. برگریزانها بغض میشد، هیچ نمیفهمیدیم.
چیزی نمیشد و لبخندمان از پهنا نمیافتاد و صدایمان از تک و تا. چیزی نمیشد که نمیشد که نمیشد که نمیشد.
نگو صبور بودیم ما و کم روی این همه توانایی حساب باز کرده بودیم. به یک آن فهمیدیم هم صبوریم، هم قوی، هم یک جنونزدهی به تمام معنای کنترل ناپذیر :)
که بی ربط ترین آدم دنیا یک جمله بگوید و صبر چند ماهه به نازل ترین حالت ممکن برسد و دیوار شیشهای که ساخته بود تا خزان درونمان را پنهان کند، فروبریزد.
رسوایی صبر یک طرف، جنونمان به رخ کشیده شد و باورِ روزِ ناباوری شد.
من یک جنونزدهی بیخیالِ این عالمِ فانیام، آدمی که تا ته غم رفت که بفهمد همه چیز در شادی خلاصه که نه مفصل شده بود.
پ.ن: زبان حیرت آیینه این نوا دارد: که ای جنون زده،خود را ز ما چه میجویی؟
#بیدل_دهلوی
آسمونم بارونی بوده اون موقع بارون خالی که نه، با رعد و برق با هق هق
اگه آهنگ بود "la alegria" از yasmin levy
(23 تیر 98)
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، فلان جای ت مشکل داره، بهمان جای اجتماع مشکل سازه، فلان کودک تحت ظلمه، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.
حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جملهی بیربط انقدر بغض کنم، انقدر فرو بریزم و انقدر به نوعی عقده گشایی برسم. عقده گشایی از دردایی که گویا توم تلنبار شده بودن، از زخمایی که فقط خورده بودم ولی گریه نشده بودن و به جاش پاشده بودم، لبخند زده بودم و ادامه داده بودم.
هیچ وقت فکر نمیکردم غمایی که از خودم دور میکنم در واقع دور نمیشن، فقط میرن یه جایی بین مارپیچای مغزت پنهان میشن که فک کنی خب تموم شد.
با یه جملهی بی ربط و جلوی یه آدم خیلی خیلی بی ربط به یک آن همه چیز بغض بود، همه ی حسا درد بود و همه ی نفس ها تنگ بود. که همه ی بغضا گریه شد و همه ی دردا درد تلاش برای گریه نکردن و حس کردن درد این مقاومت توی سلول ب سلول بدنت شدن.
توی لحظه به لحظه ی اون گریه ها به این فکر میکردم که چرا همچین اتفاقی افتاده و چیجوری این غما یا شاید شادیا گولم زدن و منِ واقعی که ترکیبی از غم و شادی بود و با ترکیب پنهون کار و ریا رنگ کردن و به جای قناری بهم فروختن. چهره ی بهت زدم توی آینه فراموش نشدنیه، من چند وقتی بود که داشتم گول میخوردم و یهو همه چیز آشکار شده بود. اینجوری هم نبود که بخوام قناریم و ببرم حموم که با باز کردن شیر آب معلوم بشه که چه کلاغ سیاهی رو بهم فروختن، بلکه این قناریه یهو و به طور خیلی اتفاقی در حال رد شدن یه ماشین از یه چاله ی آب خیس شده بود و تا باد چنین بادا.
چی شده بود که انقد غم توم تلنبار شده بود اصلا؟ اون گریه ها غم کدوم اتفاق ناگوار بود؟ چی انقدر به هم ام ریخته بود یا چی انقدر به جای حرف بغض شده بود؟
اگه میخواستم از رفتنش بغض کنم که همون روز و همون مکان بهترین نقطهی گریه بود! پس چرا بعدش دراز کشیدم، آهنگ گوش دادم و لبخند زدم؟
چرا وقتی بدی آدما رو فهمیدم به جای بغض فقط گفتم اونام بالاخره بزرگ میشن؟
یا اگه قرار بود واسه هر تلنگری بغض کنم، خب بغض میکردم دیگه مگه با خودم رودروایسی دارم؟!
.
دختر جان فقط این و بگم که تا اومدم به خودم بگم تو چقدر ضعیفی و چرا گریه؟، مقاومت آدمِ توی آینه رو برای گریه نکردن دیدم، مظلومیت توی چشماش برای بغض ها و گریه های حبس شدش و دیدم و فقط بهش لبخند زدم.
.
.
پ.ن: گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم نیش درون/ پنهان نمیماند که خون از آستینم میرود
آسمونم ابریه
اگه آهنگ بود "چشم من" از داریوش
(6 تیر 98)
همیشه فکر میکردم با بغض و غصه هم میشه مثل سردرد برخورد کرد و وقتی غصه امونت و بریده و بغض گلوت و زیر دست گرفته و درحال خفه کردنته، میشه با خوابیدن و دور شدن از اون موقعیت به حال بهتر و شاید حتی فراموش کردن اون حالت رسید. مثل حس خوب بعد از خوابی که سردردت و با خودش برده و دیگه اثری ازش نمونده.
صبح اولین روزهای پاییز 98 چیز جدید و به نظر خودم عجیبی رو تجربه کردم.
تقریبا ساعت 9 صبح بعد از یه خواب 7.8 ساعته از خواب بیدار شدم و وقتی تو حالت خواب و بیداری و درازکش (بدون این که هنوز شرایط و موقعیت و لحظه رو درک کنم) در حال چک کردن صفحه های اجتماعیم بودم، به طور اتفاقی یه جایی توی تلگرام که آهنگا رو اونجا ذخیره میکنم رسیدم و آهنگ "همیشه غایب" از فریدون و پیدا کردم و با شروعش توجهم به سنگینی گلوم و بعدش قطره های اشک جاری شده از بازوم که تقریبا زیر سرم بود جلب شد و به غصه فکر کردم که چقدر میتونسته سمج و موندگار باشه.
راستش بغض و سردرد میتونستن خواهر و برادرای همراهی باشن ولی انگار سردرد همیشه به این رابطه وفادارتر بوده و همیشه سعی کرده بغض و تنها نذاره. ولی بغض وقتی میومد، صبر میکرد تا گلنار به وجود آورده توی گلو تبدیل به انار بزرگی بشه و در نهایت ترک بخوره و تا وقتی چکه چکه ریختن قطره های خون از تن انار رو نمیدید جایی نمیرفت و همونجا میموند (مثل مادر وفاداری که تا لحظه ی دیدن ثمر دادن شکوفه ی زندگیش حتی با مرگ هم میجنگد)، بدون توجه به این که سردرد برای کنارش بودن اومده بود. شاید چون بغض سمج تر از این حرفا بود.
.
.
.
آسمونم بارونیه
اگه آهنگ بود "همیشه غایب" فریدون فروغی
میام بگم کاش دانشگاهم عوض میشد، رشتهام عوض میشد، بچههای رشتهمون کلا عوش میشد میبینم دلم نمیخواد و&کاقعا. ولی من نمیتونم هرروز هعی تپش قلب ناشی از حرص خوردن و عصبانیت رو تحمل کنم.
من نمیتونم این حس بد لحظههای دیدنت و حتی بعدش و تحمل کنم، حالا یا حالم و به هم میزنی یا عصبیم میکنی یا دوست دارم یا یه مرگی این وسط هست که میدونم توام دچارشی فقط کاش بگذره کاش یه چیزی بشه که تموم بشه.
.
.
آسمونم دلگیر و تیرس مثل آخرین لحظه قبل از یه بارون شدید
اگه آهنگ بود "نمیشه" محسن یگانه
جمعیت امام علی(بعدها راجع بهش خواهم نوشت) من و با آدمایی جدیدتر از تصورم آشنا کرد. یکی از این ویژگیهای جدید که آدمهای جدیدی رو برای من ساخته بود گیاهخواری دوتا از اعضا بود که بعدها با تلاش یکی از اعضا تبدیل به سه عضو گیاهخوار شدن و به طرز مرموز و بیمنطقی ناخودآگاه توی ذهن من، سین و شاید حتی بقیهی اعضا رسوخ پیدا کرد که یعنی میشه گوشت نخورد، فلان چیز و نخورد و این فکر که خب چرا نخورد!
ما ناخودآگاه تبدیل شده بودیم به آدمهایی که بدون هیچ فشار و تلاشی داشتن توی ذهن خودشون پدیدهی گیاهخواری رو پرورش میدادن. به حدی که دیروز سارا گفت که دلش میخواد برای دوهفته این چالش و برای خودش ایجاد کنه و گیاهخواری رو تجربه کنه و ماجرا از اونجایی عجیب شد که من بیوقفه و بدون فکر فقط از طریق ناخودآگاهم حرفش و تایید کردم و تصمیم گرفتم از شنبهای که 3ساعت ازش گذشته وارد "چالش دوهفته گیاهخواری" بشم.
ساعت 3بامداد و در حین گوش دادن به قسمتی از رادیو دیو و شنیدن همزمان آهنگایی که دوست داشتم توی جهانی موازی شنوندهی صرف و حتی خورَشون باشم و صدای در اتاق که با باد کولر ت میخوره و صدای سمج و رو اعصابی رو تولید میکنه، به این فکر میکنم که چرا و چیجوری باید از پس این چالش بربیام و درنهایت از نتیجه احساس رضایت کنم. به غذای سلفی که به جاش باید از خونه غذا برد، به خانوادهای که قطعا این چالش و نخواهند پذیرفت و نباید بهشون چیزی راجع بهش بگم و فکر کردن به این که چه کاری برای پنهون کردنش ازم برمیاد، به غذاهایی که نمیشه خوردشون و فکر به این که مگه غذایی هم باقی مونده که بشه خوردش؟! D:
خوبی این فکرا اینه که تا وقتی هست تنهایی و بیکاری شب میگذره و باعث صدای پادکست مسخرهی رادیو دیو که کلی تعریف ازش شنیده بودی الان فهمیدی چقدر مضخرف و رومخه برات قابل تحمل بشه.
.
.
پ.ن: انگار باید برم رادیو چهرازی رو هزارباره گوش بدم به جای پادکستای مسخرهای که همه ازش تعریف میکنن و درنهایت میبینی مشتی شره. پاییز هم که داره میاد و درخوره :)))
آسمونم ابریه
اگه آهنگ بود، آهنگ نبود پادکستای رادیو چهرازی بود
شاید تاریخ و ساعت مشخصی براش وجود نداشته باشه اما از یه جایی فهمیدم که چقدر همیشه دوست داشتم بدون این که دوست داشته بشم،چقدر همیشه بیدریغ محبت کردم بدون این که محبت ببینم. نه معلومه از کجا شروع شد و نه معلومه چرا اینجوریه! انقدر بدون انتظار برگشت محبت و دوست داشتن انجامش دادم و به طرف مقابل فکر نکردم که انگار هیچوقت حواسم نبوده که این بیبرگشت بودن و ببینم و لمسش کنم.
ولی حالا و همین امشب مثل پتک تو سرم کوبیدمش که بابا بسه دیگه خستم کردی از بس احمقی، از بس نمیخوای باور کنی این وضعیت لعنتی رو. تو روی خودم گفتم عزیز جان شما از اونایی هستی که روی پیشونیت نوشته شده این اگه دوستون داشت دوسش نداشته باشیدا.
.
اگه دوشنبه 10تیر 1398 این که ط بهم گفت "فلانی اصلا آدم حسابت نمیکرد" و بهم برخورده بود و هم غرورم شکسته بود، هم دلم واسه این که بیرحمانه گفته بودش. الان میگم عزیزجان این دوستت فقط خواسته این واقعیت که شما توی بخت نگونبختت نوشته شده "از آن دوستنداشتیهای عالم" رو بهت گوشزد کنه تا باورش کنی.
.
.
پ. ن: سرم و قلبم و بغضم و غرورم، دلشون خواسته دلیل بتراشن برای درد و خودآزاری همزمان.
آسمونم بارونیه
اگه آهنگ بود "گرفتار" از فریدون فروغی
شما ببین ایرانسل هدیه دادنش هم آدمیزادی نیست. ساعت 17:30 دقیقه پیام داده که 50گیگ اینترنت برای امروز با پرداخت هزار تومن، مرسی عزیزم ولی آخه چرا انقد دیییییر.
هیچی دیگه خودم و رو وحشیترین حالت ممکن تنظیم کردم اما بدبختانه هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که چیا میخواستم و از اونجا که انسان موجود بدبختیست که زمان محدودش کرده فقط وقت شد 20گیگ دانلود کنم و همین هم ذخیرهای شد بر روزهای بینتی پیش رو که درگیرشم.
.
.
پ. ن: با امید رسیدن بقیهی حجمها برای ذخیره سازی
اگه آهنگ بود یه آهنگ هیجانی مخصوص لحظات وحشیگری و احتمال خفگی با دانلود فیلم و سریال
اونجا که اخوان میگه: من اینجا بس دلم تنگست
و هر سازی که میبینم بدآهنگست.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بیبرگشت بگذاریم،
ببینیم آسمانِ "هر کجا" آیا همین رنگست؟
،
حس میکنم خوب فهمیده که دلتنگی رو چیجوری میشه دور زد و شاید حتی از بین برد. الان هم نیاز به یکی دارم که بهش بگم "بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بیبرگشت بگذاریم" دقیقا تو همین روزای آخر شهریور 98 کسی رو نیازش دارم که بیاد و واقعا بشه باهاش" ز غوغای جهان فارغ بود".
خطاب به یکی با ویژگیهای بالا (فارغ از سن و جنسیت): بیا بالام جان اگه نیای یهو دیدی این دلِتنگِ ما طاقتش طاق شد، آنوقت به سان انار دلخونی ترکید و خوندلمان راهی به بیرون یافت و برهمگان عیان شد.
.
.
آسمونم شب مهتابی شهریوره
اگه آهنگ بود "ماهی" از نجوا
مقتول اردیبهشت میتوانست دخترکی با پوست سفید، موهای خرمایی و چشمان درشت قهوهای باشد که انگشتت را در دست ظریف و کوچکش سفت محاصره کرده است و با کنجکاوی به صورتت زل زده، از آن کودکانی که آرامش، لبخند و کنجکاویاش دوست داشتنیترش کرده است.
نمیدانم مقتول بهمن کدام سال بود که انگار برای نرفتن به دیوار خنج میانداخت و لگد میکوبید، رفتنش دردناکترین قتل این سالها بود و در یکی از همان شبها که درد رفتنش به جانم افتاده بود، آه و ناله میکردم که با صدای نالهی خودم از خواب پریدم و برایش مرگ راحتتری را آرزو کردم. اما شاید مقتول بهمن که آنقدر میل به زندگی داشت میتوانست پسرک سختکوش و آینده داری باشد که به راحتی به سختی زندگی و جبر سرنوشت تن نمیداد، شاید هم دخترکی بود که با وجود تمام سختی دختر بودن در چنین کشوری و با وجود جبر جغرافیایی که در آن دچار میشد تسلیم نمیشد و تا آخرین لحظه برای زنده ماندن و زندگی تلاش میکرد و خسته نمیشد.
خرداد اما انگار جور دیگری میخواست ماجرای قتل بچیند که درنهایت با دیدن دستهای خونی به خودم آمدم و بدون جیغ و فریاد خون دو مقتول خرداد را از دستهایی که به لرزه افتاده بود پاک کردم.
مقتول شهریور اما انگار عجیبترین آنهاست، شاید بزرگتر که میشد از آن دسته آدمهای سرکش و یاغی روزگار میشد که نه در یک نقطه بند میشنوند و به قید و بند پایبنداند و نه دست از رسوایی برمیدارند.
مقتول شهریور وقتی قطره قطره تبدیل به خون میشد، دقیقا همانجا که نفسهای آخر حیات چند روزهاش را میکشید هم انگار نمیتوانست دست از سرکشی بردارد، انگار برای کلافه کردن و استرس دادن به من آمده بود. شاید هم حواسش را جمع کرده بود تا به من بفهماند که تو قاتلی، قاتل زنجیرهای تمام ماهها.
.
.
.
پ. ن:نظر بدین
آسمونم آبیه
اگه آهنگ بود "کافر دل" محمدرضا شجریان
به خاطر وجود حجمهی جمعیت واگن متروی خط یکِ ساعت 17:30 رو به جمعیت و تکیه زده به در مترو ایستاده بودم و گذاشتم صدای همایون هرکاری دلش میخواد بکنه و همزمان با بستن چشمام آهنگ "عاشقی" من و برد به قطاری که به درش تکیه زدم و صدای همایون همراه غروب آفتاب ساحل دریای فیروزهای و صورتی که از پنجرهی روبه روم میبینمش تمام حواسم و گرفته از قطار فقط یه خلسه دارم و از دریا و موسیقی کلی حس مثبت و خوب.
.
.
پ. ن: دردهای ماهیانه هم نمیتوانست از او رویا، رویاپردازی و قابلیت تغییر موقت موقعیت و تغییر دائم حس و حال به حال خوب را بگیرد. (رویاپردازی تمام دخترک بود)
آسمونم سرمای ساحل شماله و بادی که موج میسازه
اگه آهنگ بود "عاشقی" از همایون شجریان
وقتی یه مدت نمینویسی نوشتن طلسم میشه انگار.
لعنتی بنویس. مگه چی و انقدی دوس داری که وقتی کنار صمیمی تریناتی و همه غرق آهنگن؛ با خیره شدن به منظره ی درختای خزون زده ی پاییزی و افتادن آروم برگا روی هم، دلتنگش بشی؟ مگه اون موقع دلتنگ چیز دیگه ای شدی که بخوای بیشتر از نوشتن بهش اهمیت بدی.
بنویس، نذار از دست برن.
دلخوش به امنیت و شیرینی و وقتشناسی حضورش.
و از اونجایی که صائب میگه: گر رسد بادِ مخالف گر وَزد بادِ مُراد/بادبانِ کشتی ما دل به دریا کردن است» دل به دریا کردن و به ریسکناپذیری و گذشتن از این حسای خوب ترجیح دادم و جدای از هرنوع نگرانی که برای این وضعیت دارم، ماجرا رو به "هرچه باداباد" سپردم.
پشت میز دونفرهی کنار ستون، بین دود خفه کنندهی سیگار کافه، بعد از حرفهایی که گفتنش برام سخت بود ولی حرف دلم بود. در جواب سوالش که پس به ع شیرینی بدیم؟ در حالی که نیمی از لبخندم توی دلم و نصفش روی صورتم نقش بسته بود گفتم آره.
حرفایی که میخواستم و زده بودم ولی یه جمله ته دلم موند. که؛ با این که نمیدونم چرا و چقدر و تا کجا ولی الان و توی حال استمراری 6ام آذر دلم میخواد دوست داشته باشم. که نمیدونم چرا ولی دلم خواسته برای یکی گاردام و کنار بذارم و برای اولینباری که عقل و دلم توش اتفاق نظر دارن دلیل منفی و الکی نتراشم که "بادبان کشتی ما دل به دریا کردن است"
.
.
آسمونم آبیه با این ابر نازک جذابا
اگه آهنگ بود "شال" از دِوِیز
به همه چیز مشکوکم.
به تمام آدمها، به تمام حسهای عاشقانه، به تمام خوشیها، به تمام آسونیها، به تمام روزها، به تمام ساعتها و دقیقه و ثانیهها.
از همه چیز مأیوسم.
از آدمها، عاشقانهها، خوشیها، آسونیها، روزها، ساعتها و دقیقهها و ثانیهها.
برای همه چیز نگرانم.
نگران آدمها، نگران عشق، نگران خوشحالی، نگران آسایش، نگران روزها، نگران ساعتها و دقیقهها و ثانیهها.
تو گاهی برای تمام شکها، یأسها و نگرانیهام تسکین و گاهی خود خود دلیلشونی. تا میام خودم و قانع کنم به این که زندگی سراسر همین حسای مسخرس و به خودم میگم که باید بهشون عادت کنی، میبینم که نه من آدمشام و نه کاری برای رهایی ازم برمیاد.
.
.
پ. ن: انگار نمیتونم از پس نوشتن دقیق قضیه بربیام :(
آسمون آلودگی هوای تهرانه
اگه آهنگ بود "شک میکنم" از گوگوش
صبح جمعه با صدای بابا از خواب بیدار شدم که داشت از خواهرم راجع به صحت اخبار مرگ قاسم سلیمانی میپرسید و توی خواب و بیداری بود که صدای تایید خواهرم و شنیدم.
حس میکردم وضعیت استرسزایی در پیشه و به طرز مسخرهای استرسِ یه وضعیت استرسزا رو داشتم.
رفتم خونهی ایرانی و درگیر بچهها و حس خوبی که بهم میدادن بودم و خدا رو شکر کردم از این که اینجام و هیچ چیزی بیرون اون در یادم نبود.
وقتی برگشتم خونه برای اولین بار ترکیب #انتقام_سخت به گوشم خورد و نگران بودم برای کشوری که مسئولان و رهبرش همیشه ثابت کرده بودن که توی انتخاب بهترین تصمیم همیشه اشتباه میکنن. و از تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که حداقل میدونن کشور ما توی این شرایط اقتصادی و مقابله با همچین حریفی جنگیدن رو انتخاب نمیکنه و کار تحریک آمیزی برای شروع جنگ انجام نخواهد داد ولی هنوز از انتخاب های اشتباه همیشه میترسیدم.
تو همین بین عجیب ترین پدیدهی تاریخ و دیدم که مردمی که از بسیج و سپاه و اصولگرا و امثالهم نفرت داشتن یا در ظاهر نفرت نشون میدادن، چرا باید برای مرگ یه سپاهی که خودشون معتقد بودن از بیتالمال برای امنیت کشورهای به ظاهر دوست و همسایه خرج میکنه انقدر متاثر و ناراحت باشن.
دیگه اینستاگرام و باز نمیکردم چون تمام استوریها از رشادت سردار شجاع و قیور و فلان و فلان مملکت نوشته بود و به جای کلمات دوروییها اذیتم میکرد. پروفایلها همه سردار جان بود و صداها همه لبیک به تروریستهای سپاه. (شاید بگید چیکار سپاه داشتیم فلانی فلان بود ولی فلانی که فلان بود همهی اون چیزایی بود که تا قبل از این میگفتید ازش نفرت دارید و هنوز میگم که دوروییها برام جالب بود نه ناراحتیها)
این بین صداوسیما عصبیم میکرد که جوری سردار رشید رو پوشش میداد که بین حرف از رشادتهای سردارجان مرگ اون همه آدم که برای تشعیع جنازه رفته بودن و به طرز خیلی خیلی خیلی دلخراشی مرده بودم توی خبرها گم میشد. (باز چیزی اذیتم میکرد که چرا موقع حادثهی منا اونقدر اخبار مرگ حجاج پوشش داده شد درصورتی که ارزش آدما یکیه و هردو اتفاقاتی بودن که خود لعنتیتون قبولشون دارید. و به جوابی جز این که توی اون حادثه یکی دیگه مقصر بود و باید از احساسات مردم استفاده کرد و توی این یکی خودمون مقصریم و هرچی کمتر بهش پرداخته بشه افکار عمومی اهمیت ماجرا رو فراموش میکنه)
میگم که مسئولان ما همیشه ثابت کردند مرد تصمیمات اشتباه هستن ولی با تمام این تفاسیر باز هم ته دلم نمیخواستم کاری که آمریکا کرده از هرنوع بیجواب بمونه و این جهان سومی بودن بیشتر زجرم بده.
روز به قولی انتقام سخت فرارسید و ایران توی اقدام نامفهمومی که هردو طرف توش دروغ میگفتن کاری کرد که نه سیخ بسوزه نه کباب و پایگاه نظامی آمریکا رو با سیستم یه جوری بزنیم که زده باشیم و جواب هم ندن زد.
چند ساعت بعد هواپیمای مسافربری به طرز عجیبی سقوط کرد ولی ماجرا یه جوری بود که نه کسی درست و حسابی ازش حرف میزد و نه اخبار انتقام جانمان میگذاشت بفهمیم دقیقا چه اتفاقی برای اون همه آدم افتاده و چشممون به انتظار اطلاعات از جعبهی سیاه هواپیما بود بلکم بفهمیم چرا باید همچین اتفاقی بیافته اونم برای یه هواپیمای اوکراینی نه ایرانی زوار دررفته.
صبح اون روز صبح جالبی بود، اونها میدانستند و وقیحانه به روی خودشون نمیآوردن و با برق عمیقی توی چشماشون از انتقام جان سختشان حرف میزدند.
صبح اون روز ما میدیدیم، گول میخوردیم و شاید برخی به به و چه چه میکردیم.
صبح اون روز، مثل تمام این سی و اندی سال بیخبر بودیم. بیخبر از بدبختی و زخم جدید روی زخمهای قبلی و غمی عمیق روی غمهای قبلی.
صبح اون روز، آنها خوشحال و دروغگو بودند و ما همان زودباوران همیشگی.
اون صبح گذشت و با هر حس شادی، بیاعتنایی و یا حتی نفرت ما به پاران رسید.
هواپیمای سوخته با کلی مسافر سوخته توی این کشور تکراری بود اما این دفعه فرق داشت، این دفعه نمیشد روی مرگ آنها که غیر ایرانی بودند به این راحتی سرپوش گذاشت. آنها مثل ما زودباور و فراموشکار نبودند.
دیروز یکی از سختترین صبحهای زندگی بود، از آنها که از فرق سر تا کف پا بغضی از آنها که از سین سلام تا ظای خداحافظ از کلامت غم میریزد و در بهت و حیرت زندگی میکنی و تا پایان شب منتظری که خب شاید هرلحظه از خواب بیدار بشم و بفهمم همه چیز یک کابوس تلخ بوده باشد.
که بفهمم جان انقدر کم اهمیت نیست که اینگونه پشت لبخند و برق چشمانشان بدون واهمه پوشانده بودندش.
که بیدار شوم و بفهمم اینجا یک کشور است نه یک گور دسته جمعی و تعدادی جلاد از خدا بیخبر.
اما هنوز که هنوزه بیدار نشدم و حالا به تمام مفاهیمی که تا به حال برایم ارزشمند بودند شک دارم و میدانم این شک ناشی از جو به وجود آمده نیست بلکه ناشی از فرایند نزولی و روند تدریجی از نابودی یک سری آرمان است.
.
.
.
و چیزی که از لحظهی فهمیدن این ماجرا فکرم و درگیر کرده و اذیتم میکنه اینه که اون آدما توی لحظهی مرگ چه حسی داشتن و این که وقتی موشک و دیدن یا ندیدن و آتیش گرفتن هواپیما رو حس کردن قطعا نمیدونستن چرا و به گناهی دارن کشته میشم! :'(
سلام به روی ماهتون :))))))))
از اینجا دل کنده نکنده، با شیرجهای جانانه وارد wordpress شدم. نه فضا شبیه بود نه هوا.
در کل همه چیز برای یک وبلاگ نویس تازه وارد سایت شده ترسناک بود! اما نمیشه از امکانات خوبش تعریف نکرد و قطعا اگه انقدر سختم نبود حتما ادامه میدادم.
تصمیم گرفتم برگردم و توی همین بیان خودمون یه بلاگ جدید بزنم؛ با ایده ی همون بلاگی که قرار بود توی وردپرس ایجاد کنم و مطمئنم واقعا چیز خوبی از آب درمیاد اگه حمایتم کنید :)
فقط چن تا نظر ازتون میخوام: به نظرت توی همین پنل یه وبلاگ جدید بزنم (با توجه به این که آمارایی مثل محموع بازدید و مجموع نمایش ها و عمر سایت میمونه)، یا کلا یه وبلاگ جدید با شه پنل جدید ایجاد کنم؟ سوال دوم هم این که اگه کسی این وبلاگم و داشته باشه یا دنبالش کرده باشه با عوض نکردن کاربریم میتونه به اون وبلاگ جدیده دسترسی داشته باشه؟ (دلیلشم بگم: یه تعدادی دنبال کننده شناس و ناشناس دارم که تقریبا دارن در نقش فضول و م حریم شخضی برخورد میکنن که بسیار هم پیگیر و حکم "از در بیرون انداخته از در اومده" رو دارن و میخوام ازشون راحت بشم)
درباره این سایت